۲،تا شقایق هست زندگی باید کرد؟

امروز لیست شماره هایم را چندبار بالا و پایین کردم،شاید کسی پیدا شود بتوانم این درماندگیم را کمی قسمت کنم و این بغض لعنتی هم ارام شود..قسمت کردن؟حتی کسی نبود بیاورم بنشانمش کنار خودم و زیر و روی این درماندگیم را نشانش دهم بگویم میبینی؟کافیست فقط سرش را پاییین بیاورد که بله میبینم،حتی اگر نفهمید..فقط ببیند و من دلم خوش شود که حداقل یک نفر میبیند این منجلابی را که تعداد زیادی ازما هرروز بیشتر داریم توش دست و پا میزنیم..حداقل من هرروز بیشتر از دیروز دارم فرو میروم توی لجن! 

کسی را نتوانستم پیداکنم، زیاد هم عادت درد و دل کردن ندارم مخصوصا وقتی خیلی مستاصلم..از وقتی یادم هست گوش بودم..از وقتی یادم هست و خودم را شناختم وقتی دردهایم به سرحدجنون میرسند فقط میتوانم بنویسمشان..هیچوقت هم نفهمیدم این عادت خوب و بد ازکجا اینقدر بامن صمیمی شد...تنها دفعات معدودی وجود داشته کهه دلم بخواهد از دردهایم،بغض هایم این درماندگی های گاه و بیگاه و شاید همیشگی باکسی بخواهم حرف بزنم..اینبار هم جز همان دفعات بود..یکبار دوبار سه بار..بالا پایین بالا پایین اشک اشک اشک..!

کسی نبود فقط خودم بودم و خودم..اینبار هم فقط خودم هستم که باید خودم را ارام کنم این وجود خسته را..راستش را بخواهید خیلی وقت است دیگر از این چیزها برای کسی حرف نزدم..به خودم قول داده بودم حدالامکان کمتر به قول بعضی ها قر بزنم تا مبادا همان بعضی ها مرا جز دسته ی ؛روشنفکرنماهای الکی خود غمگین نشون بده ها، خوشی زیر دل زده ها، الکی پوچ گراها، افسرده ها(که صدالبته بیشتر از ۷۰٪ مان افسردگی داریم، هرکس به نوع خودش.کمتر یا بیشتر)؛ قرار ندهند.میدانید شبیه یک مرض است، سعی میکنم دیگر بروزش ندهم حالم خراب است،فقط مینویسم!به جایی که برنمی خودر..

میدانم خیلی کلیشه شده اما باور کنید هرروز لبهایم را قرمز و چشمانم را سیاه میکنم.شبها وقتی که تنها میشوم قرمزی ها و سیاهی هارا پاک میکنم و به جوش های قرمز پوستم زل میزنم..به صورتی که منم..به این زخم ها که یاد واقعیت و زخم های زندگیم میندازند! فاصله ی بین دستشویی و اتاقم نفسم را حبس میکنم سرم را پایین میندازم و به زور با صدایی که از ته چاه بیرون میاید شب بخیری میگویم و خودم را پرت میکنم روی تختم و بغض همه ی روزی که گذشت را،بغض پشت همان سیاهی و قرمزی را هق هق میشوم!

شادی هایم هم مثل همین بغض ها گندیده.. هر چقدر هم شاد بنظر بیایم بازهم انگار جانور عجیب کوچکی توی گلویم وول میخورد.،نه وول نمیخورد خودش را چسبانده انجا و هرروز چاق تر و سنگین تر میشود.. حالا به قول انوش شما هی بیایید و بگویید تاشقایق هست زندگی باید کرد.. من بیشتر سرفه های خونی و بغض هایم را توی گلو خفه میکنم!!


ـاین را هفت روز پیش نوشته بودم به امید اینکه بلاگفا حالش خوب شود تا بتنوانم پستش کنم،اما حالا اینجا پستش میکنم..همین..

نظرات 1 + ارسال نظر
نگین پنج‌شنبه 14 خرداد 1394 ساعت 01:33

کاش کاری از دست من برمیومد:(شاید هم بر بیاد نمیدونم. بالاخره دیر یا زود تمام غمات دور میشن٬نمیگم دیگه نمیان.دوباره غما میان و میرن!
ولی امیدوارم هر چه زودتر ببینم که واقعن خوشحالی.در واقع بخونم که خوشحالی! کاش میتونستم یه جور بهتری دل داری بدم:/
میدونی٬ همیشه فک میکنم هیچ معیاری تعیین نکرده که خوشحالی خوبه و ناراحتی بده! اعتقاد دارم اصن خوب و بد معنی نداره.ولی هنوز نتونستم خودمو متقاعد کنم که خوشحالی بهتر از ناراحتی نیس! امیدوارم همه چی واست خوب پیش بره خلاصه:)

نگین..انگار پشت این صفحه ها و مانیتورها باهم خیلی راحت تریم. راستش از اون ادمایی که میدونم همه چیت از ته دله..همین که این دور و ور هستی خوبه رفیق مرسی بابت ارزوی قشنگت!منم امیدوارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد