هرروز که میگذرد بیشتر به این نتیجه میرسم که احمق بودنم هیچوقت و در هیچ شرایطی ولم نمیکند.این چندوقت اتفاقات غیرمنتظره ی زیادی افتاده…عجیب نبودند چون انتظارشان را داشتم اما نه انقدر زود!تمام شب داشتم به این فکر میکردم ادم تا چه اندازه میتواند احمق و لعنتی باشد..خودم را عرض میکنم..یک وقت هایی بود انتظار همین روزهارا میکشیدم و الان نشسته ام برای روزها و ادم هایی که فقط یک مشت خاطره ازشان باقی مانده بغض میکنم ،، ….بین خودمان باشد حتی گاهی اشک هم میریزم و نفسم بند میاید…از این همه دوری و فاصله،ازاین ادم های دور،از احساساتی که بی معنی میشوند و بعدترش میفهمی اصلا احساسی هم درکار نبوده.ازکلماتی که میمانند تلنبار میشوند و عاقبت سکوت میاید و همهشان را یکجا میبلعد!این وسط من بیشتر از همه در این ماجرا زخم خوردم اما حالا میبینم بیشتر از همه برای برگرداندن اوضاع به همان حالت مزخرف سابق تلاش میکردم..، این یعنی من احمقم..یک احمق احساساتی لعنتی…که نمیتواند قید دوست داشتن ادم هایی را بزند که برایش ذره ای ارزش قایل نیستند..نمیتواند قید خاطراتی را بزند که زخمیش کردند…دیشب تمام مدت به این ها فکر میکردم و خورشید که بالا امد تصمیم گرفتم بیخیال وفاداری و دوستی های کشکی و بخشش شوم…. تصمیم گرفتم حداقل یکبار هم که شده دست از احمق بودن بردارم و با خیل عظیمی از خاطرات بروم و پایان خوشی برای همشان ارزو کنم...بروم تا هم من التیام بخشم به این زخم هاای کهنه و هم انها راحت تر به زندگی گهیشان ادامه دهند..