۹.

این روزها ارامم.انقدر ارام که وقتب دیشب روی تختم دراز کشیده بودم و باچشم های بسته خودم را به سارا نایینی سپرده بودم،حتی خودم هم صدای نفس هایم را نمیشنیدم.انقدر ارام که وقتی برادرم امد ترسید شروع به کل کل های همیشگیش کرد و من فقط لبخند زدم و این بار واقعا ترسید..ترسید و رفت!

دیروز میخواستم با مامان بروم بیرون، با کرم پودر روی لکه ها و جوش هایم را با وسواس شدیدی داشتم میپوشاندم، به خودم نگاه میکردم اما خودم را نمیدیدم.یکهو چشمم به خودم افتاد، به این فکرکردم چند وقت است به خودم لبخند نزدم؟چند وقت است نخواستم خودم را ببینم؟بیخیال کرم شدم و رفتم صورتم را شستم، گذاشتم پوستم،خودم،روحم،مغزم، با تمام زشتیشان نفس بکشند..فقط نفس بکشند!به مامان گفتم امروز نمیایم و حتی بهانه ای هم برای نرفتنم ان هم نیم ساعت قبل فتنمان نیاوردم..بیخیال قرقرهایش شدم، رفتم برای خودم چای دم کردم، نشستم و یک دل سیر با خودم حرف زدم..انقدر حرف زدم که..هیچ!لابد میگویید دخترک دوانه را ببین!اما امتحان کنید، یکبار بنشینید و با خیال راحت با خودتن سنگهایتان را وا بکنید..اصلا سر خودتان داد بزنید، جیغ بکشید!!باور کنید معجزه میکند..

راستش این ارامشم ر دوسدارم..این ارامش گاهی نصفه نیمه را دوسدارم!خوشحال نیستم..یعنی عمیقا خوشحال نیستم..چیز های عمیق و دردناکی توی زندگیم هست که نمیگذارند به معنای واقعی شاد باشم..در اوج شادی گاهی چیزی درونم فرو میریزد.. چشمانم پر میشوند و...بیخیال!حتی نزیکترین دوستانم هم هیچ اطلاعاتی در مورد این زخم ها که حتی بعضی هاشان قدمت هایی به اندازه ی سن خودم دارند، ندارند!!ندارند و نمیدانند..اما ارامم..سعی میکنم اوضاع را برای خودم تا حدممکن قابل تحمل و ارام کنم.. به خیلی چیزها چنگ زدم و الحق که کارساز بودند..

ارامم و همین فعلا کافیست..:)

ـنوشته ام را حتی یکبار هم بعد از نوشتن نخواندم..اگر درهم و برهم بود ببخشید!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد