به خودت میایی میبینی همه ی راه را اشتباه امدی..
کسانی که فکرمیکردی رفیقت بودند ،رسالتشان در زندگیت فقط امدن و زخم زدن و گذاشتن چند ردپا بوده است..
از همه ی تصویر هایی خوبی که از چیزهای کوچک برای خودت ساخته بودی چیزی نمانده!
چیزهای کوچک باعث میشوند هرروز ناامیدتر و ناامیدتر و ناامیدتر شوم..با حسرت به اینده ای نا معلوم دلخوش میکنم و بلند از سر جنون قهقهه میزنم..بغض میکنم..قهقهه میزنم..بغض..قه..قه..بُ...
دست و دلم به نوشتن نمیرود.خبری از نوشته های چند صفحه ای دفترم نیست..چندوقتی است دیگر تند تند و باعجله توی دفترچه ی گوشی تایپ نمیکنم..همه ی حرف هام خلاصه شده در جمله های کوتاه!سکوت!
پاییز لعنتی.. حال و روزم را بدتر خواهد کرد!
پاییز و روزهای نارنجی اش عذابم میدهند..