14.روایت زندگی

بغض پیچیده به تن تک تک کلماتمان..کلمات هم پیچیده اند به دست و پای زندگیم!من تاب این همه بغض را ندارم..

دیدی که وفا به جانیاوردی؟ رفتی و خلاف دوستی کردی..

نوشته بود : خنده بهترین پایان برای دوستی ست.. 

و من.. صدبار این جمله ی لعنتی زهوار در رفته را خواندم و به این فکرکردم کی بود که انقدر بی رحم شدیم؟؟

دوستی های کمرنگ شده اتش به جانم میزنند !حتی اگر به باور بی خاصیت بودنشان رسیده باشم.. با خاطرات چه کنم؟؟

ـعنوان هم از سعدی!

۳.

هرروز که میگذرد بیشتر به این نتیجه میرسم که احمق بودنم هیچوقت و در هیچ شرایطی ولم نمیکند.این چندوقت اتفاقات غیرمنتظره ی زیادی افتاده…عجیب نبودند چون انتظارشان را داشتم اما نه انقدر زود!تمام شب داشتم به این فکر میکردم ادم تا چه اندازه میتواند احمق و لعنتی باشد..خودم را عرض میکنم..یک وقت هایی بود انتظار همین روزهارا میکشیدم و الان نشسته ام برای روزها و ادم هایی که فقط یک مشت خاطره ازشان باقی مانده بغض میکنم ،، ….بین خودمان باشد حتی گاهی اشک هم میریزم و نفسم بند میاید…از این همه دوری و فاصله،ازاین ادم های دور،از احساساتی که بی معنی میشوند و بعدترش میفهمی اصلا احساسی هم درکار نبوده.ازکلماتی که میمانند تلنبار میشوند و عاقبت سکوت میاید و همهشان را یکجا میبلعد!این وسط من بیشتر از همه در این ماجرا زخم خوردم اما حالا میبینم بیشتر از همه برای برگرداندن اوضاع به همان حالت مزخرف سابق تلاش میکردم..، این یعنی من احمقم..یک احمق احساساتی لعنتی…که نمیتواند قید دوست داشتن ادم هایی را بزند که برایش ذره ای ارزش قایل نیستند..نمیتواند قید خاطراتی را بزند که زخمیش کردند…دیشب تمام مدت به این ها فکر میکردم و خورشید که بالا امد تصمیم گرفتم بیخیال وفاداری و دوستی های کشکی و بخشش شوم…. تصمیم گرفتم حداقل یکبار هم که شده دست از احمق بودن بردارم و با خیل عظیمی از  خاطرات بروم و پایان خوشی برای همشان ارزو کنم...بروم تا هم من التیام بخشم به این زخم هاای کهنه و هم انها  راحت تر به زندگی گهیشان ادامه دهند.. 

تمام شب این شعر را برای خودم زمزمه میکردم تا تصمیم گیری برایم اسان تر شود…
ما چون ز درد پای کشیدیم،کشیدیم
امید ز هرکس که بریدیم،بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه ی بامی که پریدیم،پریدیم
رم دادن صید خود از اغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم،رمیدیم
-سلام جناب بافقی-

۲،تا شقایق هست زندگی باید کرد؟

امروز لیست شماره هایم را چندبار بالا و پایین کردم،شاید کسی پیدا شود بتوانم این درماندگیم را کمی قسمت کنم و این بغض لعنتی هم ارام شود..قسمت کردن؟حتی کسی نبود بیاورم بنشانمش کنار خودم و زیر و روی این درماندگیم را نشانش دهم بگویم میبینی؟کافیست فقط سرش را پاییین بیاورد که بله میبینم،حتی اگر نفهمید..فقط ببیند و من دلم خوش شود که حداقل یک نفر میبیند این منجلابی را که تعداد زیادی ازما هرروز بیشتر داریم توش دست و پا میزنیم..حداقل من هرروز بیشتر از دیروز دارم فرو میروم توی لجن! 

کسی را نتوانستم پیداکنم، زیاد هم عادت درد و دل کردن ندارم مخصوصا وقتی خیلی مستاصلم..از وقتی یادم هست گوش بودم..از وقتی یادم هست و خودم را شناختم وقتی دردهایم به سرحدجنون میرسند فقط میتوانم بنویسمشان..هیچوقت هم نفهمیدم این عادت خوب و بد ازکجا اینقدر بامن صمیمی شد...تنها دفعات معدودی وجود داشته کهه دلم بخواهد از دردهایم،بغض هایم این درماندگی های گاه و بیگاه و شاید همیشگی باکسی بخواهم حرف بزنم..اینبار هم جز همان دفعات بود..یکبار دوبار سه بار..بالا پایین بالا پایین اشک اشک اشک..!

کسی نبود فقط خودم بودم و خودم..اینبار هم فقط خودم هستم که باید خودم را ارام کنم این وجود خسته را..راستش را بخواهید خیلی وقت است دیگر از این چیزها برای کسی حرف نزدم..به خودم قول داده بودم حدالامکان کمتر به قول بعضی ها قر بزنم تا مبادا همان بعضی ها مرا جز دسته ی ؛روشنفکرنماهای الکی خود غمگین نشون بده ها، خوشی زیر دل زده ها، الکی پوچ گراها، افسرده ها(که صدالبته بیشتر از ۷۰٪ مان افسردگی داریم، هرکس به نوع خودش.کمتر یا بیشتر)؛ قرار ندهند.میدانید شبیه یک مرض است، سعی میکنم دیگر بروزش ندهم حالم خراب است،فقط مینویسم!به جایی که برنمی خودر..

میدانم خیلی کلیشه شده اما باور کنید هرروز لبهایم را قرمز و چشمانم را سیاه میکنم.شبها وقتی که تنها میشوم قرمزی ها و سیاهی هارا پاک میکنم و به جوش های قرمز پوستم زل میزنم..به صورتی که منم..به این زخم ها که یاد واقعیت و زخم های زندگیم میندازند! فاصله ی بین دستشویی و اتاقم نفسم را حبس میکنم سرم را پایین میندازم و به زور با صدایی که از ته چاه بیرون میاید شب بخیری میگویم و خودم را پرت میکنم روی تختم و بغض همه ی روزی که گذشت را،بغض پشت همان سیاهی و قرمزی را هق هق میشوم!

شادی هایم هم مثل همین بغض ها گندیده.. هر چقدر هم شاد بنظر بیایم بازهم انگار جانور عجیب کوچکی توی گلویم وول میخورد.،نه وول نمیخورد خودش را چسبانده انجا و هرروز چاق تر و سنگین تر میشود.. حالا به قول انوش شما هی بیایید و بگویید تاشقایق هست زندگی باید کرد.. من بیشتر سرفه های خونی و بغض هایم را توی گلو خفه میکنم!!


ـاین را هفت روز پیش نوشته بودم به امید اینکه بلاگفا حالش خوب شود تا بتنوانم پستش کنم،اما حالا اینجا پستش میکنم..همین..