17.اخ شهرها..این شهرهای لعنتی..

گفت نمیخوای بیای ینجا؟دلمون برات تنگ شده..گفتم ایندفعه قرار بود تو بیای،تو بیا اینجا!خوش میگذره.. گفت نه من نمیتونم،بابااینا کار دارن، تو پاشو بیا!

پیامش را خواندم ولی جوابش را ندادم!

راستش تبریز را با غم عجیبی ترک کردم ..تبریز این ۵ سال اخر غم و ماتم بود..هیچوقت فکرنمیکردم دلم برایش تنگ شود..با ان وضعی که ترکش کردم راستش گمان میکردم دلتنگش نمیشوم..اما ته دلم غم عمیقی بود..غم از دست دادن..از دست دادن خاطره هایم.ادم هایی که دوستشان داشتم..حتی خانه ی ولیعصر و بعدهم رشدیه که روزهای وحشتناکی را در انها گذراندم..مدرسه ای که ۵سالم در ان سپری شد..غم همه ی این ها هیچوقت کمرنگ نشد!هنوز هم گاهی برایشان اشک میریزم..هنوز هم دلتنگ شب های فروغی میشوم..دلتنگ هیاهوی شب های ولیعصر..شلوغی های همیشگی ابرسان...کوچه های قدیمی مرکز شهر..درخت های تنهای طالقانی..کوچه های پر از چاله چوله ی شریعتی..قرمزی خاک رشدیه و کوه هایش...بازی های بچه ها و سر و صدای محوطه ی اسمان..سربالایی کوچمان و دردسر روزهای یخبندان زمستان..زمستان های سرد و طاقت فرسایش..ظهرهای تابستانی داغ و خشکش..گربه های همسایه ی بغلی خانه ولیعصر..خنده های امیرعلی و قرقرهای مروارید..نق و نوق های خانم خیابانی..پسربچه ی همسایه ی بانمک خانه ی رشدیه..روزهای قشنگ و ارام خانه ی شریعتی و کودکی که هنوز به دست باد نسپرده بودمش..شیرینی های کریمی..ساندویچ های سرد هایدا..سوپ های دکترنیک..دلم برای همه ی اینها تنگ شده..تنگ میشود!اما قدرت رفتن ندارم..قدرت روبه روشدن باخاطرات و همه ی اینها را ندارم..هنوز میترسم..دلم تنگ شده اما هروقت یادخیابان هایش میفتم دلم میگیرد..نفسم حبس میشود!دلم تنگ شده اما وقتی به این فکرمیکنم که بروم و چندروزی مهمان باشم تنم میلرزد..بغض دو دستی گلویم را میگیرد..

دلم برای شهری که دیگر شهرمن نیست تنگ شده اما ادمی که با بغض و کمی نفرت جایی را ترک کند قلبش خیلی سخت دوباره برگشتن و روبه رو شدن را تاب می اورد!

دلتنگم ولی پای رفتن ندارم..لااقل هنوز ندارم!

ــ۳سال از امدنم گذشت..تیر امسال امدنم به این شهر ۳ ساله شد!