15.

مثل هرروز صبح با تعجب در اینه به چهره ی خود نگریست و با تمسخر به خود گفت:"من این را نخواسته بودم!" 

پرنده ها میروند در پرو می میرند-رومن گاری


12.سیاهیِ عزیز..

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

۹.

این روزها ارامم.انقدر ارام که وقتب دیشب روی تختم دراز کشیده بودم و باچشم های بسته خودم را به سارا نایینی سپرده بودم،حتی خودم هم صدای نفس هایم را نمیشنیدم.انقدر ارام که وقتی برادرم امد ترسید شروع به کل کل های همیشگیش کرد و من فقط لبخند زدم و این بار واقعا ترسید..ترسید و رفت!

دیروز میخواستم با مامان بروم بیرون، با کرم پودر روی لکه ها و جوش هایم را با وسواس شدیدی داشتم میپوشاندم، به خودم نگاه میکردم اما خودم را نمیدیدم.یکهو چشمم به خودم افتاد، به این فکرکردم چند وقت است به خودم لبخند نزدم؟چند وقت است نخواستم خودم را ببینم؟بیخیال کرم شدم و رفتم صورتم را شستم، گذاشتم پوستم،خودم،روحم،مغزم، با تمام زشتیشان نفس بکشند..فقط نفس بکشند!به مامان گفتم امروز نمیایم و حتی بهانه ای هم برای نرفتنم ان هم نیم ساعت قبل فتنمان نیاوردم..بیخیال قرقرهایش شدم، رفتم برای خودم چای دم کردم، نشستم و یک دل سیر با خودم حرف زدم..انقدر حرف زدم که..هیچ!لابد میگویید دخترک دوانه را ببین!اما امتحان کنید، یکبار بنشینید و با خیال راحت با خودتن سنگهایتان را وا بکنید..اصلا سر خودتان داد بزنید، جیغ بکشید!!باور کنید معجزه میکند..

راستش این ارامشم ر دوسدارم..این ارامش گاهی نصفه نیمه را دوسدارم!خوشحال نیستم..یعنی عمیقا خوشحال نیستم..چیز های عمیق و دردناکی توی زندگیم هست که نمیگذارند به معنای واقعی شاد باشم..در اوج شادی گاهی چیزی درونم فرو میریزد.. چشمانم پر میشوند و...بیخیال!حتی نزیکترین دوستانم هم هیچ اطلاعاتی در مورد این زخم ها که حتی بعضی هاشان قدمت هایی به اندازه ی سن خودم دارند، ندارند!!ندارند و نمیدانند..اما ارامم..سعی میکنم اوضاع را برای خودم تا حدممکن قابل تحمل و ارام کنم.. به خیلی چیزها چنگ زدم و الحق که کارساز بودند..

ارامم و همین فعلا کافیست..:)

ـنوشته ام را حتی یکبار هم بعد از نوشتن نخواندم..اگر درهم و برهم بود ببخشید!

۳.

هرروز که میگذرد بیشتر به این نتیجه میرسم که احمق بودنم هیچوقت و در هیچ شرایطی ولم نمیکند.این چندوقت اتفاقات غیرمنتظره ی زیادی افتاده…عجیب نبودند چون انتظارشان را داشتم اما نه انقدر زود!تمام شب داشتم به این فکر میکردم ادم تا چه اندازه میتواند احمق و لعنتی باشد..خودم را عرض میکنم..یک وقت هایی بود انتظار همین روزهارا میکشیدم و الان نشسته ام برای روزها و ادم هایی که فقط یک مشت خاطره ازشان باقی مانده بغض میکنم ،، ….بین خودمان باشد حتی گاهی اشک هم میریزم و نفسم بند میاید…از این همه دوری و فاصله،ازاین ادم های دور،از احساساتی که بی معنی میشوند و بعدترش میفهمی اصلا احساسی هم درکار نبوده.ازکلماتی که میمانند تلنبار میشوند و عاقبت سکوت میاید و همهشان را یکجا میبلعد!این وسط من بیشتر از همه در این ماجرا زخم خوردم اما حالا میبینم بیشتر از همه برای برگرداندن اوضاع به همان حالت مزخرف سابق تلاش میکردم..، این یعنی من احمقم..یک احمق احساساتی لعنتی…که نمیتواند قید دوست داشتن ادم هایی را بزند که برایش ذره ای ارزش قایل نیستند..نمیتواند قید خاطراتی را بزند که زخمیش کردند…دیشب تمام مدت به این ها فکر میکردم و خورشید که بالا امد تصمیم گرفتم بیخیال وفاداری و دوستی های کشکی و بخشش شوم…. تصمیم گرفتم حداقل یکبار هم که شده دست از احمق بودن بردارم و با خیل عظیمی از  خاطرات بروم و پایان خوشی برای همشان ارزو کنم...بروم تا هم من التیام بخشم به این زخم هاای کهنه و هم انها  راحت تر به زندگی گهیشان ادامه دهند.. 

تمام شب این شعر را برای خودم زمزمه میکردم تا تصمیم گیری برایم اسان تر شود…
ما چون ز درد پای کشیدیم،کشیدیم
امید ز هرکس که بریدیم،بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه ی بامی که پریدیم،پریدیم
رم دادن صید خود از اغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم،رمیدیم
-سلام جناب بافقی-