26.

غم که می اید خود به خود میکشاندم سمت این صفحه ی سفید و ابی..

حال دلم خوب نیست..انگار درونم هیچ چیز دیگر باقی نمانده!از درون خالی شدم.. 


25

به خودت میایی میبینی همه ی راه را اشتباه امدی..

کسانی که فکرمیکردی رفیقت بودند ،رسالتشان در زندگیت فقط امدن و  زخم زدن و گذاشتن چند ردپا بوده است..

از همه ی تصویر هایی خوبی که از چیزهای کوچک برای خودت ساخته بودی چیزی نمانده!

چیزهای کوچک باعث میشوند هرروز ناامیدتر و ناامیدتر و ناامیدتر شوم..با حسرت به اینده ای نا معلوم دلخوش میکنم و بلند از سر جنون قهقهه میزنم..بغض میکنم..قهقهه میزنم..بغض..قه..قه..بُ...

23.کاش این پاییز به سلامت بگذرد!

دست و دلم به نوشتن نمیرود.خبری از نوشته های چند صفحه ای دفترم نیست..چندوقتی است دیگر تند تند و باعجله توی دفترچه ی گوشی تایپ نمیکنم..همه ی حرف هام خلاصه شده در جمله های کوتاه!سکوت!

پاییز لعنتی.. حال و روزم را بدتر خواهد کرد!

پاییز و روزهای نارنجی اش عذابم میدهند..

22.

کلاف سر درگمی. هایم هرروز بزرگتر میشود.به هرچیزی چنگ میزنم،تا پشت هر درِ نیمه بازی میروم اما دوباره برمیگردم و ترجیح میدهم روی تختم کز کنم! امروز میگفت انتخاب های انسان هاست که ان ها را میسازد.. دلم برای خودمان میسوزد! بدجور هم میسوزد وقتی نمیتوانی درست حسابی انتخاب کنی و میمانی بین بد و بدتر..شاید هم همه شان بدترند..دلم میسوزد که نمیتوانم عزمم را جزم کنم و بلندشوم یکی یکی درهای نیمه باز را باز کنم..یا..یا برای همیشه ببندم و روی تخت لعنتی ام بمیرم!

21.

دیروز پ میگفت دوست دارم برگردم به ٥، ٦سالگیم..فارغ از همه چیز دوباره کودک باشم! 

تمام دیروز به این فکرمیکردم که من حتی دلم روزهای ٥، ٦سالگیم را هم نمیخواهد..

همان موقع ها بود که کم کم فهمیدم زندگیم رنگ دیگری جز خاکستری رو نمیکند..

اینکه حتی دلت نخواهد برگردی به روزهای خوش کودکی که همه ارزویش را دارند تلخ است! خیلی تلخ..

دلم ان روزهای خاکستری را نمیخواهد.. 

کندن از این روزهای سیاه و سفید هم شده ارزو..